Thursday, November 25, 2010

ببار لعنتی ببار، یبار دیگه فقط

آنکه کیف دستش بود گفت: (( خیال نداره بند بیاد))
((بهتر))
((چه بهتری داره؟))
(( هوا که بارونیه یه جور خوبیه همه جه وهمه چیز محوه. از آفتاب خوشم نمیاد. زیر آفتاب همه چیز یه جوری لخت به نظر میاد. همه چیز و همه جا یه جور ترسناکی پیداست.))
((برف چی؟))
(( تا حالا برف ندیدم))
(( تو اسکاندیناوی همش میگن برفه))
(( نمیدونم))
(( شش ماه روزه میگن شش ماه شب. شش ماه تاریک شش ماه روشن. ))
((نمیدونم ندیدم. دوس داشتم یه جا باشم که بارون باشه فقط. فقط بارون))
.
.
.
((تو چی؟))
(( من چی؟))
بارانی پوش گفت : (( از بارون خوشت میاد یا از آفتاب یا از برف؟))
(( فکر میکنم برام فرقی نکنه. فکر نکردم تا حالا بهش فکر نکردم))

مجموعه داستان پوکه باز
کورش اسدی

No comments:

Post a Comment