Monday, August 23, 2010

هیچ



قضیه اصلا پیچیده نیست، سخت هم نیست، قضیه آسونه. داستان بی شیله پیله ایه.نرمی، لطافت، انحنا، سپیدی، زیبایی، بوی زن، بوی مرد، بوی تو، بوی تو
آخ
زیبا بودم، زیبا بودیم، شدیم، برای همیشه.

(A photo of man ray)

Saturday, August 21, 2010

چرا من زندم؟


گفتم گریه نکن ، باید منتظر چیزای مهم تر و سخت تر تو زندگی باشی. نشکن.
ولی همون آن، چشمامو باز کردمو گفتم چیزای مهم تر؟! من دارم واسه مهم ترین چیز زندگی اشک می ریزم
کثافت بودنش
یعنی همون که وادارت میکنه بپذیری همینه که هست بپذیری همینه که هست لعنتی
همینه که تورو وادار میکنه زنده باشی اما متنفر ازش
کم آوردم
منم کم میارم جلو زندگی که زندم
درست مثل بقیه
آره من زندم لعنتی
یه زمانی به نتیجه جالبی رسیدم
گفتم زمانی آدم به مقام آدمیت میرسه که بتونه بر خلاف جهت طبیعی حیاتش به عنوان یه موجود زنده حرکت کنه. حالا میبینم دقیقا همینطوره. اگه من همینی که هستم بمونم پیش روم آدمیت رو نمیبینم. زندگی محض رو میبینم که بوی مرگ میده اما خبری از خودش نیست. این زندگی همون چیزیه که تو رو وادار میکنه بپذیری همینه که هست. که جدات میکنه. پرتت میکنه. میکوبتت تو دیوار. هزار جور بازی سرت در میاره. که چی؟ نمیدونی. حق نداری که بدونی. چرندای تکراری وبلاگ قبلی از تو این یکی قرار نبود سر در بیارن. اما زندگی هیچ منطق و احساس درستی سرش نمیشه. زندگی وادارت میکنه بپذیری تو همون ادمی، که هستی. که بودی، که خواهی بود
دو شب قبل از اینکه آسمون کوچیک اون خونه قدیمی مارو برهنه تو حوض ببینه های های گریه میکردم، دست خودمو تو اون یکی دستم فشار میدادم با توهم دست تو. گفتم همیشه همیشه همیشه. انگار الهام شده بود بهم. اون شب به زندگی فکر میکردمو کثافت بودنش. به اینکه چرا یه روز باید این اتفاق بیفته. نمیدونستم درست دو روز بعدش قراره بگی برو . بگی بیا که بری. نمیدونستم قراره منو تو عمل انجام شده قرار بدی
حالام سفره دلم پیش دنیا بازه. نمیخام پرده و پروایی از هیچ چیز و هیچ کس داشته باشم. دنیا سگ کیه. زندگی چه خریه.
گور بابای پرده
گور بابای هرچی ترسه و مرگه و تنهاییه

اما دلم بدجوری تنگه

اینبار، رفتن رو شروع میکنم


به یه جایی میرسی که فقط باید رفت، به یه جایی که فقط باید ترک کرد، به جایی که باید جدا شد. و حالا من تنهای تنهای تنها باز پناه میارم به فضای مجازی. که اسمش روشه. بذار بنویسم بذار حرف بزنم. شاید کسی اونو خوند. شاید همونی که میخوام بخوندش. اما چی بنویسم؟ حرفای تکراری؟ بعد از این همه مدت باز من اینجا چه میکنم؟
همه چیز ملولم میکنه. همه چیز منو عصبی میکنه.همه چیز.
اما حالم بد نمیشه. یادم نمیره میخواستم چیکار کنم.
گفتم.
باید رفت باید ترک کرد. تصمیمی درکار نیست.حرفی لازم نیست. زندگی و هنرو اینها هم صدام نمیزنه. هیچی و فقط باید رفت انقدر باید رفت که بالاخره رسید. به آخرش به آسودگی از جنونی که گرفتارشم. به آخر خط. به اون ته. فقط بذار برم. عاشق زندگی نیستم. اما میخام برمو انقدر زندگی کنم تا یا من کم بیارم یا زندگی. یا من تسلیم زندگی بشم یا زندگی تسلیم من.
وقتی ندارم اینجا بنویسم واسه همین ننوشتم. اما تنها جایییکه میشه حرف بزنم و امیدوار باشم کسی میشنوه. احساس خوبی از نوشتن ندارم. یه چیزایی یادم میاد. یه حسایی. حسای خیلی خیلی قوی. خیلی قوی. اما میامو مینویسم. از روزهام از کارام. از کلاس آلمانی از فستیوال اوقول از هلند از آلمان از فرانسه. از دلتنگی. از آزادی. از استقلال. از هر چیزی که زندگی با اونا آدمو گول میزنه. اما یه چیزی این وسط هست. اینکه من نمیتونم منفعل باشم. اینکه من اهل رفتنم.
میخوام بنویسم از سرمایی که دلم لک زده براش .
از تنهایی که هم می خوامو هم نمی خوامش. از لبای بستم. از زندگیم
بذار اینا اینجا باشن