Saturday, August 21, 2010

چرا من زندم؟


گفتم گریه نکن ، باید منتظر چیزای مهم تر و سخت تر تو زندگی باشی. نشکن.
ولی همون آن، چشمامو باز کردمو گفتم چیزای مهم تر؟! من دارم واسه مهم ترین چیز زندگی اشک می ریزم
کثافت بودنش
یعنی همون که وادارت میکنه بپذیری همینه که هست بپذیری همینه که هست لعنتی
همینه که تورو وادار میکنه زنده باشی اما متنفر ازش
کم آوردم
منم کم میارم جلو زندگی که زندم
درست مثل بقیه
آره من زندم لعنتی
یه زمانی به نتیجه جالبی رسیدم
گفتم زمانی آدم به مقام آدمیت میرسه که بتونه بر خلاف جهت طبیعی حیاتش به عنوان یه موجود زنده حرکت کنه. حالا میبینم دقیقا همینطوره. اگه من همینی که هستم بمونم پیش روم آدمیت رو نمیبینم. زندگی محض رو میبینم که بوی مرگ میده اما خبری از خودش نیست. این زندگی همون چیزیه که تو رو وادار میکنه بپذیری همینه که هست. که جدات میکنه. پرتت میکنه. میکوبتت تو دیوار. هزار جور بازی سرت در میاره. که چی؟ نمیدونی. حق نداری که بدونی. چرندای تکراری وبلاگ قبلی از تو این یکی قرار نبود سر در بیارن. اما زندگی هیچ منطق و احساس درستی سرش نمیشه. زندگی وادارت میکنه بپذیری تو همون ادمی، که هستی. که بودی، که خواهی بود
دو شب قبل از اینکه آسمون کوچیک اون خونه قدیمی مارو برهنه تو حوض ببینه های های گریه میکردم، دست خودمو تو اون یکی دستم فشار میدادم با توهم دست تو. گفتم همیشه همیشه همیشه. انگار الهام شده بود بهم. اون شب به زندگی فکر میکردمو کثافت بودنش. به اینکه چرا یه روز باید این اتفاق بیفته. نمیدونستم درست دو روز بعدش قراره بگی برو . بگی بیا که بری. نمیدونستم قراره منو تو عمل انجام شده قرار بدی
حالام سفره دلم پیش دنیا بازه. نمیخام پرده و پروایی از هیچ چیز و هیچ کس داشته باشم. دنیا سگ کیه. زندگی چه خریه.
گور بابای پرده
گور بابای هرچی ترسه و مرگه و تنهاییه

اما دلم بدجوری تنگه

No comments:

Post a Comment